یکسالی از آمدنمان به کرمانشاه میگذشت و شرایط زندگیمان کمی بهتر شده بود. حالا دیگر وقتش بود که سراغ عشق قدیمیام بروم.
از همان کودکی عاشق فوتبال بودم. در محله قدیمیمان مدام با بچه های در و همسایه داخل کوچه فوتبال بازی میکردیم، البته من همیشه دروازه بان بودم و کمتر پیش میآمد در زمین دوندگی کنم. کرمانشاه که آمدیم با اینکه دیگر بزرگ شده بودم، اما هنوز عشق فوتبال در سرم بود، برای همین کم کم وارد تیم های باشگاهی این شهر شدم.
زمان میگذشت و هر روز بیشتر از چَم و خم فوتبال سردر میآوردم. در این سیزده سالی که وارد فوتبال شده بودم، فهمیده بودم که بیشتر از اینکه دوست داشته باشم داخل زمین باشم میخواهم کنار زمین باشم و به بازیکنان بگویم چکار کنند و چکار نکنند، برای همین سال 1351 درست وقتی که 22 ساله شده بودم برای خودم یک تیم تشکیل دادم. تیم "معاودین" یا "بازگشتگان عراقی" که همگی آنها عراقی های مهاجری بودند که کرمانشاه زندگی میکردند.
در این سال با وجود اینکه در شهرداری کرمانشاه کار میکردم، اما بالاخره مربی شده بودم، آن هم مربی یک تیم عراقی. مربیگری برایم لذت بخش بود، اما برای اینکه پیشرفت کنم باید بیشتر یاد میگرفتم.
"جورج اسکرین" انگلیسی اولین کسی بود که شاگردش شدم و مربیگری را از او یاد گرفتم. همان سال 1351 بود که این مدرس را برای برگزاری کلاس های داوری و مربیگری در غرب کشور به کرمانشاه فرستادند و من هم در کلاس هایش شرکت کردم.
تا آن زمان و چندسال بعد از آن هم چیزی به نام مدرک مربیگری نبود و هرکس از فوتبال سر رشته ای داشت برای خودش میتوانست مربی شود. داشتن مدرک مربیگری تقریبا از سال 1357 بود که اجباری شد. حالا دیگر در شهرداری نبودم و وقتم آزادتر بود برای همین دو دوره کلاس مربیگری هم نزد مرحوم محمد رنجبر گذارندم و یک دوره هم شاگردی داود نصیری و استاد منوچهر احمدی را کردم.
بعد از چندسال مربیگری تیم معاودین عراقی، سرمربی تیم نیروی کشاورزی شدم. نیروی کشاورزی تیمی بود که همه بازیکنانش را از سطح محلات کرمانشاه جمع کرده بودم و با پشتکار بچه ها توانستیم از سطح محلات به لیگ دسته دو، لیگ دسته یک و در نهایت وارد باشگاه های معتبر ایران شویم. سیزده چهارده سالی را با همین تیم روزگار گذراندم.
بعد از آن هم باشگاه هما را در کرمانشاه شکل دادیم. سالهای زیادی را هم با این تیم بودم، اما روزی به جایی رسیدم که دیگر توان ادامه دادن نداشتم...
به گزارش ایسنا، "لازم جسمانی یکتا" به اینجای حرف هایش که میرسد، همراه با آهی که از عمق وجودش بر میخیزد، دست هایش را به هم میزند. لحظه ای ساکت میماند و نگاهش را به گوشه ای از اتاق خانه کوچکش خیره میکند و انگار که دارد همه چیز را در ذهن مرور میکند، آرام ادامه میدهد: باشگاه هما فقط به ما لباس و کفش ورزشی میداد. هیچ پولی هم در کار نبود. البته آن زمان اصلا رسم نبود نه بازیکن و نه مربی که بخواهند از باشگاه پول بگیرند. هرکس که میآمد بخاطر عشق و علاقه اش بود. اگر کسی خدایی نکرده پولی میگرفت، همه به او میخندیدند.
البته دو سه سالی هم یعنی حدود سال 1362 تا 1364 مربی استعدادیاب تیم منتخب شهر بودم و بازیکنان زیادی را به این تیم معرفی کردم که یکی از آنها رضا صادق پور بود. در این سالها تیم های مختلفی مثل "خانه جوانان" مجتبی گردکانه و "جم" ماشاالله جهانی را هم داشتیم که بعدها همه منحل شدند. دهه 60 اوج فعالیتم بود و در این سالها حتی به عنوان بهترین مربی فوتبال استان هم از سوی فدراسیون انتخاب شدم.
تا سال 1374 بخاطر علاقه ام ادامه دادم. بیشتر از بیست و دوسال مربیگری کرده بودم و شاگردان زیادی همچون بهاء و علاء نادری، کاظم عباس آبادی، هوشنگ موسوی، فرامرز انسانی و.... داشتم که الان همگی آنها در جاهای مختلف مشغول هستند، اما از این سال به بعد فشار زندگی دیگر نمیگذاشت که ادامه دهم. میخواستم ولی نمیشد. تا اینجای کار هم دکه ای نزدیک همین پارک شاهد کنونی داشتم که زندگیم را از آن میگدراندم و بعد آن را به مقابل هنرستان خیابان شهید بهشتی جابجا کردم، اما حالا کمی فشار زندگی هم زیادتر شده بود.
صادقانه و عادلانه کار کرده بودم، بی هیچ توقعی. تیم های مختلفی را از سطح محلات به سطح باشگاهی رسانده بودم. شاگردان زیادی تربیت کرده بودم، اما دیگر نمیتوانستم ادامه دهم.
با اینکه گفته بودم که دیگر نمیخواهم مربیگری کنم، اما گاهگاهی درخواست هایی میشد و از من میخواستند که به عنوان مربی افتخاری کنار برخی تیم های استان باشم که من هم بخاطر علاقه ام به فوتبال قبول میکردم.
این وضعیت همینطور پیش میرفت تا سال 1379 که دیگر برای همیشه از فوتبال و مربیگری و زمین و ورزشگاه بریدم و از آن به بعد دیگر حتی برای یکبار پایم را داخل استادیوم نگذاشتم.
پیشکسوت فوتبال کرمانشاه با چهره ای درهم شکسته از سختی های روزگار دوباره سکوت میکند. چشمانش لبریز از اشک میشود و اینطور ادامه میدهد: آتشم دیگر سرد شده بود، خیلی سالها صادقانه کار کردم، اما دریغ از ذره ای حمایت.
سال 1384 بود که به خاطر مشکلات مالی زیادی که داشتم مجبور شدم دکهام را هم بفروشم و بعد از آن بود که به فلافل فروشی رو آوردم. دیگر کارم این شده بود که چرخ دستیام را راه بیندازم و بروم فلافل فروشی در خیابان های شهر تا زندگیم بگذرد.
هرچه سنم بیشتر شد، ناتوانی ام هم بیشتر. خیلی دیر بود اما با کمک پسرم سعی کردم بیمه آن چهار سالی که در شهرداری کار کردم را بگیرم، ولی نشد چون آن زمان ثبت سیستمی نبود و بیمه ها را در دفتر کل مینوشتند، پیگیر که شدم گفتند چیزی ننوشته اند.
البته شش سال پیش با تلاش پسرم بیمه روستایی در ایلام برایم گرفتند، چون در کرمانشاه گفته بودند که نمیشود. حالا هم که پارکینسون و فشار خون و... گرفتم. روزگارم به سختی میگذرد و نمیتوانم زیاد کار کنم و فقط هفته ای یکی دو روز میروم و فلافل میفروشم.
پیر فوتبالی کرمانشاه کمی روی مبل خانه اجاره ای محقرش جابجا میشود. معلوم است که روزگار حسابی خسته اش کرده، اما با صلابتی در کلامش محکم میگوید: پشیمان نیستم. اگر برای پول کار میکردم حالا به جای این خانه ساده اجاره ای که باید ماهی 800 هزار تومان کرایه آن را پرداخت کنم، همانند خیلی از هم دورهای هایم یکی دو خانه از خودم داشتم.
از مسئولین هم چیزی نمیخواهم، فقط میخواهم اگر شد به شش سال بیمه روستاییم، چهار سال اضافه کنند تا مشمول یک سوم پرداخت بیمه شوم و بتوانم کمی مستمری بگیرم و اجاره خانهام را پرداخت کنم.
از هیچ کسی هم گلایه ندارم. همه آنهایی که شاگردم بودند به من سر میزنند. رضا صادق پور پارسال سری به من زد و حتی از استاندار خواست که به وضعیتم رسیدگی کند، اما اتفاقی نیفتاد.
.... حدود یک ساعتی میگذرد که با این پیشکسوت فوتبالی کرمانشاه همکلام شده ام. سختی های زندگی او را خسته کرده و امانش را بریده. امروز هم که نتوانسته سر کارش برود و در کنج خانه اش مینشیند تا با دردهایش بسازد. نمیخواهم بیشتر از این خسته شود، برای همین از او میخواهم آخرین حرف هایش را برایمان بزند تا از او خداحافظی کنیم. نفس عمیقی میکشد و میگوید: اینجا فوتبال عاقبتی ندارد. کسی که پول داشته باشد رشد میکند، اما بی پول ها جا میمانند.
انتهای پیام